خونه همزاد اينا

ساخت وبلاگ

 يه چند بار رفتم خونه يِ همزاد اينا يسري رفتم خونشون كه يادمه عيد مبعث بود رفتيم جشن تو پايين چغا برگذار شد برادرانِ مذهبي رويِ سن بودن سخنراني بود اهنگ حماسي گذاشتن صدا به ندا نميرسيد خيليم شلوغ بود يه چند تا از دختر پسر هايِ دانشگاهُ ديدم همش چشم چشم ميكردم عشقِ دلِ زندگيمُ ببينم يكيُ از فاصله يِ خيلي دور ديدم كه فكر ميكردم خودشِ ديدم همه دارن عكسُ فيلم ميگيرن از فضايِ موجود گفتم منم به همين بهونه عكسُ فيلم بگيرم بعد زوم كنم ببينم خودشه يا نه همين كارم كردم ولي نتيجه يِ حاصله انچيزي كه انتظار ميرفت نشد اصلا مشخص نبود برگشتني كلي راه رفتيم فكر كن يه مسيرِ خيلي طولانيُ كه هميشه با ماشين ميريمُ ميايمُ پايِ پياده رفتيم با اينكه يواش ميرفتيم اما نفس واسم نمونده بود كه ديه وسطايِ راه علي كيفمُ انداخته بود پشتِ شونش چون كيف زيادي دخترونه بود از پشتِ سر خيلي وجهه يِ خنده داري داشت همزاد ميگفت ولش كن نميخواد بهش بگي چون بفهمه بهش ضايست درش مياره وايساديم آيس پك آيس بخريم بخوريم يه دختره اي رو ديديم كه عجيب رفتيم تو كفِ قيافه و هيكلُ تيپُ همه چيزش يه پسره اي هم ديديم كه در حالتِ كلي چيزِ خوبي بود ولي از نوع لُر طوريش وسطِ راه داشتم مك ميزدم يهو پريد توي گلوم همين باعث خندم شد مجبور شدم تفش كنم بيرون والا خفه ميشدم منم خوش خنده حالا نخند كي بخند لش كرده بودم رو زمينُ ميخنديدم نفسم بند رفته بود حتي مرداام همينطوري داشتن نگاهمون ميكردن رفتن جگر بخرن بخورن من دوس ندارم نخوردم منُ همزاد منتظر نشسته بوديم تا بيان كلي عكس گرفتيم عينِ مدل ها وايميسادم تا ازم عكس بگيره بعد يهو ديدم دو تا پسر دارن نگاهم ميكننُ ميخندنُ بهم اشاره ميكنن كه برم پيششون منم با هر بار شات يه فاك بهشون نشون ميدادم با اسنپ چت عكسُ فيلم گرفتيمُ مسخره بازي دراورديمُ كلي خنديديم يسري رفتم خونشون كه رفتيم باجه بانكُ معطلي هايِ خيلي طولانيش بعد رفتيم مشاورِ خانواده دكترُ همزاد رفتن داخلِ اتاق قبلش دكتر اهنگ پلي كرد واسمونُ هي اهنگ هايِ نوستالژيك عوض ميشدُ من ميرفتم تو فكر منُ مامانش نشستيم بيرون از هر دري سخني گفتيم اومدن بيرون پرسيدم زِ غوغايِ جهان فارغ شدي خنديد جواب داد اره يسري رفتم خونشون از مزايا و معايبُ سوتي هايِ كارِ جديدش گفتُ اينكه دقيقا اونجا چيكارستُ اينا عكسِ يه دختره ايُ هم نشون دادُ گفت اين دختره فكر ميكنه من رفتم جاشُ گرفتمُ خيلي باهام بده و از بقيه ام شنيدم كه چه چيزايي پشتِ سرم بهم گفته و از اون ادم هايِ خارج رفته يِ نديد بديديِ كه كلي پزشُ ميده و فيسُ افاده ايِ و فكر ميكنه ببينم كيه و ديدي چه به قيافشم ميخوره بعد ديدم زهرا بهم زنگ زده و ميگه من تازه فهميدم به همزاد پيشنهادِ بازي تو سريالِ پايتختِ شيش نقشِ پرستو خواهرِ ارسطو يا كسي كه ارسطو عاشقش ميشه رو بهش دادنُ خيلي ذوقشُ داشتُ ميگفت واي فكر كن ميره پيشِ بهتاش بعد گوشيُ دادم به خودشُ يكمي در همين رابطه با هم حرف زدن يسري با دو طفلانِ مسلم رفتم اونا با داداشش سرگرم بودنُ من با همزاد يسري رفتيم خونشون كه تو بهبهه يِ خاستگاريِ پسرخالم از همزاد بود حالا ايموقه بزار طلاق بگيره اول چقدر با سارا باهاش حرف زديم كه قبول نكني يارو چهل سالشه درسته كه مامانش عمته .. چقدر هم عمه يِ خوبيه .. ولي خودش زن بازه حتي اگه خاله بگه كه خيلي پسرِ خوبيِ باباشونم كه اصلا نگم براتون خواهرها و برادرهاشم كه هيچي هووف از چاله ميفتي تو چاه ها كه خب خودش راضي نبود اين مامانشِ كه ميخواد به زور شوهرش بده يعني هي بهش ميگه خوب فكرهاتُ بكن شرايطِ تو جوري نيست كه هي بگي حالا وخت هست تو دوبار شوهر كردي سنتم داره ميره بالا ولي خب به نظرِ من ادم صد سال شوهر نكنه اما اينطووي شوهر نكنه جوابِ رد بهش داد بحمدالله كه به خير گذشت كه كلي بابتِ همين قضيه گريه كرد جلويِ من با مامانش بحثش شده بود ميگفت الان از هر چي جنسِ مذكرِ بدش مياد حس ميكنه بهش توهين شده كه انگار من موندم رو دستتون بايد هرچه سريعتر شوهرم بدين من بايد تا يه چند سال تنها باشم اصلا شايد ديه من نخوام تا اخرِ عمر ازدواج كنم جفتشون صداشونُ ميبردن بالا خانوم دايي ميگفت تو بچه اي منطقي نيستي زود اشكت درمياد زود جبهه ميگيري زود از كوره در ميري زود عصبي ميشي طاقتِ شنيدنِ حرف حق رو نداري .. همزاد از اين حرف ها زورش ميبردُ تكذيب ميكرد .. جفتشونم حرف هايِ همُ نميفهميدن يعني ميفهميدن اما بد برداشت ميكردن من ميانجي گري ميكردمُ توضيحِ واضحات ميدادم كه همزاد منظورِ خانوم دايي اينِ يا خانوم دايي منظورِ همزاد اينِ بعد كارِ جديدشم از طرفِ همون پسر خالم درست شده ولي بهش گفتم چهار روز ديه سرت منت نذاره گفت نه غلط ميكنه منت بزاره

هااه...
ما را در سایت هااه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : nihiliscme بازدید : 78 تاريخ : چهارشنبه 21 شهريور 1397 ساعت: 14:42