كلاس طراحي

ساخت وبلاگ

كلاسِ طراحي ثبتِ نام كرده بودم يعني اول كه واسه ثبت نام رفته بودم پرسيدم ميخوام از صفر شروع كنم بايد از چي شروع كنم دو تا از استادها رو اسم برد كه كارشون خوبه يكيشونُ گفت سبك هايِ مختلفِ نقاشيُ آموزش ميده يكيشونُ گفت از طراحي شروع ميكنه به نقاشي ميرسه و يواش يواش پيش ميره و اگه مشكلِ تايم نداري همين خوبه واستُ با دانش آموزها و دانشجوهاام راه مياد منم همونُ انتخاب كردم وسايل هايِ موردِ نيازمُ واسم ليست كرد هشتاد تومن پولِ ثبتِ نام شد ولي پولِ تخته شاسيُ برگه و مدادُ پاكنُ تراشُ اينا رو يادم نيست چقدر شدن كلاسش يكشنبه ها و چهارشنبه ها ساعت چهار تا هفت بود سه جلسه خودم به دلايلِ مختلف نرفتم خودِ استادُ كه مرد بود دوست داشتم با اينكه يه ذره خشن بود آدم از حرفاشُ رفتاراش ناراحت نميشد ميومد سرِ جات مينشستُ اشكال هايِ كارتُ بهت ميگفت ولي اون زنِ كه دستيارش بود به دلم نمينشست بيشترم اون آموزش ميداد يعني انگار اون استاد بود همش ازم ايراد ميگيرفت يه بار نشد بگه اين كارت خوبه همش من رو از طراحي زد ميكرد اصلا باهاش راحت نبودم روزِ اول همينطوري اومد يه كوزه و انار گذاشت جلوم گفت بكش منم همينطوري هاجُ واج مونده بودم كه يعني چي بكش من اگه بلد بودم بكشم كه كلاس ثبتِ نام نميكردم بعد بچه ها گفتن واسه ماام همينطوري بوده روزِ اول بدونِ آموزش يه نمونه بهت ميده كه بكشي ببينم در چه سطحي هستي خلاصه به هر روشي كه بود كشيدمشون از روزهايُ بعد شروع به آموزش كردُ سرِ هر طرحي هزار روز وايميساد كم كم پيشرفت كردم ولي بازم حس ميكردم با اون چيزي كه ميخوام بشم خيلي فاصله دارم يه روز رفتم از زنِ پرسيدم من چند جلسه اومدم گفت امروز جلسه يِ آخرِ ترم هستش يعني همينطوري همه نصفه نيمه تا هر جا كه پيش رفته باشن كارشون ميمونه بايد بيان دوباره ثبتِ نام كنن كارشونُ ادامه بدن حالاام نميدونم من تا كي قراره ادامش بدم اسم بعضي ها رو كه ميخواستن دوباره ثبت نام كنن مينوشت از من هم پرسيد گفتم معلوم نيست بيام يا نيام نميدونم برم يا نرم دليلِ شك داشتنمم بخاطرِ اينه كه با روشِ آموزشش كه انقدر كندِ فاز نميكنم بايد برم با يه استادِ ديه اي ولي خب ميترسيدم مثلِ هميشه كه به يه هنري علاقه مند ميشدمُ يا تويِ يه هنري استعداد داشتمُ واسه پيشرفت كردن كلاسشُ ميرفتمُ برايِ هميشه اون علاقهُ استعداد كور ميشدُ زده ميشدمُ ازش ميكشيدم بيرون اينم همينطوري بشه ولي بحمدالله تا اينجايِ كار كه نشد واردِ كلاس كه ميشدم با استادُ دستيارش سلامُ احوالپرسيِ معمولي ميكردمُ بي توجه به همه ميرفتم سرِ همون جايي كه روزِ اول نشستم مينشستم اگه كسي توجهش بهم جلب مي شدُ نگاهم ميكردُ لبخند ميزد باهاش سلامُ احوالپرسي ميكردم در غيرِ اين صورت احدالناسيُ محلِ سگ نميدادم نه به كسي نگاه ميكردم نه با كسي حرف ميزدم نه از كسي سوال ميپرسيدم نه هيچ چيزِ ديه اي با اينهمه توجه همه رو به خودم جلب ميكردم كسايي كه دورم مينشستن زير زيركي نگاهم ميكردنُ پچ پچ كنان راجبم حرف ميزدنُ دستِ آخر سرِ صحبتُ باهام باز ميكردنُ ميپرسيدن چند سالته دانش آموزي يا دانشجويي كدوم دانشگاه ميري رشتت چيه ترم چندمي واسه چي اومدي طراحي عشقي اومدي يا ميخواي ادامش بديُ از اين دست سوالاتِ اينچنيني كه در نهايت با لبخندِ رضايتِ جفتمون مكالمه به پايان ميرسيدُ بيش از پيش ايمان مي آورم به كاريزماتيك بودنِ شخصيتِ خويش بعضي وختاام ميرفتم سمتِ اون كلاسي كه توش مباني عكاسي و عكاسي پرتره و داستانويسي داشتيمُ عميقا دلم براي اونوخت ها ميرفت

هااه...
ما را در سایت هااه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : nihiliscme بازدید : 73 تاريخ : چهارشنبه 21 شهريور 1397 ساعت: 14:42