بيستُ چهار سالگي اي كه دود شد رفت هوا

ساخت وبلاگ

مامانُ بابا از در كه اومدن ديدم پيتزا خريدن اوردن با اينكه شام خورده بوديم ولي خورديمُ چسبيد كلي بغلُ بوسُ تبريكُ ارزو نثارِ جانم شد خودمُ تو بغل بابام جا كردم گفتم محبتِ پدرانه نثارم كن اون هم مثلِ هميشه با اغوشِ باز پذيرايِ دخترونگي هام شدُ غرقِ آرامش شدم بعد ديدم يهو دستشُ كرد تويِ جيبشُ كادومُ دراورد فيشِ عابر بانك بود سيصد تومن تو حسابم ريخته به اصلِ خويش برگشته بودم لش كرده بودم رو مبل هدفون به گوش گوشي به دست مشغولِ گوش دادنِ آهنگِ صليبيِ خلسه بودم وب نويسي ميكردم با دو طفلان مسلم بادكنك بازي ميكردم و از ته دل ميخنديدم كه خنده هام واسم تعجب آور بود خب خيلي وخت بود اينجوري از ته دل نخنديده بودم اگه بگم امشب ذوق نكردم دروغ گفتم به چند روز بعدش كه قضيه آشِ شريكيِ خونه ما بود همه چي معمولي گذشت تا عصر كه دختر عمم با عجله و خنده صدام زد گفت بيا تويِ اتاقت كارت دارم دستمُ كشيدُ برد منُ درِ دكورِ كمدمُ باز كردُ گفت اين كتاب ها كدوماش مالِ خودت هست كدوماش مالِ خودت نيست من هم گفتم بعد ديدم از پذيرايي صدايِ همهمه مياد توجهم جلب شد برگشتم رفتيم كنارِ درِ اتاقم ديدم خاله اومده با يه كيك تويِ دستش واي اصلا اونلحظه نميتونم بگم چه حسي داشتم ذوق مرگ شده بودم تازه اونموقع فهميده بودم دختر عمم خواسته حواسم رو پرت كنه كه متوجه اومدنِ خاله نشم كلي دستُ جيغُ بوسُ تبريكُ كادوُ آهنگُ رقصُ مسخره بازيُ حالِ دلِ روحِ خوب نثارِ جانم شد بعد هم گفتن ميخواستن تويِ كافه با فقط بچه ها برگذار كنن ولي نشده ديه 

هااه...
ما را در سایت هااه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : nihiliscme بازدید : 85 تاريخ : چهارشنبه 21 شهريور 1397 ساعت: 14:42