سرطان دايي

ساخت وبلاگ

با صدايِ زنگِ تلفنِ خونه از خواب بيدار شدم به دو طفلانِ مسلم گفتم تلفنُ واسم بيارن اوردن برداشتم گفتم الو سلام بفرماييد گفت شما به اين شماره زنگ زده بودين گفتم نه اشتباه شده ما زنگ نزديم قطع كرديم مامانم اومد گفت تلفن كي بود گفتم نميدونم اشتباه گرفته بود گفت شماره موبايل بود گفتم اره گفت اي دايي بود پس تو صداش رو نشناختي گفتم از كجا اخه بايد صداش رو بشناسم واسه چي بهش زنگ زدي گفت ميخواستم حالش رو بپرسم دوباره بهش زنگ زد سلامُ احوالپرسيِ گرمي كردُ دستِ آخر گفت انشالله زيرُ سايه يِ اميرالمومنين شفايِ عاجل پيدا كني قطع كردن گفتم مگه چش شده گفت اين هم مثل داييِ خدابيامرزُ بابابزرگِ خدابيامرز سرطان گرفته و دكتر گفته يه سال بيشتر زنده نيستيُ شيش ماهش هم گذشتهُ ميگه ديه شب ها تا صبح نماز ميخونم دعا ميكنم وختِ رفتنِ و اصلا از اونموقعي كه مامانم اين خبرُ بهم داده نميدونم بايد چه حسي داشته باشم

هااه...
ما را در سایت هااه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : nihiliscme بازدید : 84 تاريخ : چهارشنبه 21 شهريور 1397 ساعت: 14:42